آرایش و نقاشی کردنم برای تبدیل شدن به دختری که باید باشم ساعتها طول میکشد اما تنها چند دقیقه به نظر میرسد. وقتی خدمتکارها جلوی آینه بلندم میکنند و در سکوت منتظر تاییدم هستند، فقط میتوانم سرم را به سمت دخترکی که در آینه میبینم، تکان دهم. زیباست ولی زیر زنجیرهای ابریشمی لرزانی که پوشیده، وحشتزده به نظر میرسد. باید دخترک ترسیده را مخفی کنم؛ باید لبخند بزنم و برقصم و مثل یکی از آنها به نظر برسم. با تلاش بسیار ترس را از خودم دور میکنم. وحشت باعث مرگم میشه. میون در انتهای راهرو مثل سایهای در یونیفرم، منتظر ایستاده است. رنگ زغالی لباس باعث میشود درخشش چشمان آبی در پسزمینهی پوست سفید و رنگ پریدهاش بیشتر به چشم بیاید. به ظاهرش نمیخورد ترسیده باشد اما خب، او یک شاهزاده است. یک نقرهای است. از زیر مسئولیت شانه خالی نمیکند. بازویش را به سمتم میگیرد و من با خوشحالی آن را میگیرم. توقع دارم باعث شود احساس امنیت یا قدرت و یا ترکیبی از این دو کنم اما تماسش فقط من را به یاد کال و خیانتمان میاندازد. خاطرات شب قبل واضحتر به ذهنم وارد میشود تا وقتی که تکتک نفسهای مان را به یاد میآوردم. برای اولین بار میون متوجه ناراحتیام نمیشود. چیزهای مهمتری دارد که باید به فکرشان باشد. به لباسم اشاره میکند و آرام میگوید :«زیبا شدی.» با او موافق نیستم. آن قدر زیاد روی لباسم کار شده که احمقانه به نظر میرسد، ترکیبی از جواهرهای بنفش رنگ است که هر چرخش بدنم میدرخشند و باعث میشوند مثل حشرهای درخشان بشوم. با این حال، امشب قرار است یک بانو باشم، شاهدخت آینده، بنابراین با تشکر لبخند میزنم. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و به این فکر میکنم که همین لبهایی که الان به میون لبخند میزنند، دیشب داشتند برادرش را میبوسیدند. «فقط دلم میخواهد تموم بشه.» «همین امشب تموم نمیشه، مر. مدتی هیچچیز تموم نمیشه. خودت این رو میدونی، مگه نه؟» مثل کسی که خیلی بزرگتر و با تجربهتر از پسری هفده ساله است، حرف میزند. نمیدانم باید چه حسی داشته باشم و مکث میکنم، که باعث میشود چانهاش منقبض شود…بیشتر روز بعد را با این که ذهنم جای دیگری است، به گشت زنی میگذرانم. قصر وایتفایر قدیمیتر از تالار خورشید است و دیوارهایش به جای شیشههای الماسی، از سنگ و چوب تراشیده شده است. شک دارم هرگز بتوانم کل نقشهاش را به ذهن بسپارم، چون به جز محل سکونت خانوادهی سلطنتی، چندین دفتر مدیریت و سالن رقص، یک سالن تمرین کامل و خیلی چیزهای دیگر را شامل میشود که هنوز آنها را ندیدهام.
ویکتوریا اویارد نویسنده کتاب ملکه سرخ
ویکتوریا اویارد Victoria Aveyard نویسندهی جوانی است که رمانهای فانتزی مینویسد. او در سال 1990 در شهر کوچکی در ایالت ماساچوست به دنیا آمد. در دانشگاه رشتهی نمایشنامهنویسی را انتخاب کرد و نوشتن داستان را به طور جدی از همان سال شروع کرد.
ویکتوریا اویارد اولین اثر خود را در سال 2015 با نام ملکهی سرخ Queen Red منتشر کرد. این کتاب که در ژانر فانتزی نوشته شده بود توجه علاقهمندان به دنیای تخیلی را به خود جلب کرد. ملکهی سرخ به سرعت تجدید چاپ شد و به عنوان پرفروشترین کتاب نوجوان نیویورک تایمز انتخاب شد. داستان ملکهی سرخ قسمت اول از یک مجموعه داستان چهارگانه ملکه سرخ The RED QUEEN Series است که ویکتوریا اویارد با تاثیر از داستانهای تخیلی دیگر آنها را نوشته است.
روزنامه «یو اس ای تودی» USA Today دربارهی ملکه سرخ اینگونه میگوید :«رمانی منحصر بفرد که در آن عشق و جنگ در هم آمیخته می شوند. جایی که قدرت و عدالت با هم به دوئل می پردازند. اثری روح بخش و غیر قابل فراموش شدن.»
پس از انتشار موفق قسمت اول، قسمت دوم مجموعه با نام «شمشیر شیشهای» Sword Glass در فوریه 2016 منتشر شد. قسمتهای سوم و چهارم این مجموعه نیز به ترتیب در سالهای 2017 و 2018 با نامهای «قفس پادشاه» KING’S CAGE و «طوفان جنگ» WAR STORM منتشر شدند.
همچنین ویکتوریا اویارد در کنار مجموعه چهارگانهاش دو کتاب دیگر با نامهای «آواز ملکه» و «زخمهای پولادین» را به چاپ رساند که دربارهی شخصیتها و جزییات داستانهای قبلی او بودند. این دو کتاب در واقع مجموعهی فرعی مجموعه داستان چهارگانه ملکه سرخ The RED QUEEN Series است
Reviews
There are no reviews yet.